خوب بودن كافي نيست؟

محمد تقي مرادي
moradi_mt@yahoo.com

(اگر در شخصي بزرگسال تنها انگيزه انجام اعمال نيك، ترس از مجازات الهي باشد، با وجداني كودكانه روبرو هستيم كه از رشد بازمانده است.)

خوب بودن كافي نيست؟


« ليله القدر خير من الف شهر». خودش رو چسبونده بود به شوفاژ، سرماي سوزناك شباي زمستوني كوير تا استخونهاش نفوذ كرده بود. كسي در اتاق نبود و اون تنها بود. همه رفته بودن شب قدر رو احيا بگيرن ولي اون امسال براي اولين بار به دليل بيماري نرفته بود. بيماري بهونه بود، آدم به خودش كه ديگه نميتونه دروغ بگه، ميخواست تكليف خودش رو با خودش هر طوري كه شده امشب معلوم بكنه. يا زنگي زنگ يا رومي روم. خسته شده بود از بس يكي به در زده بود يكي به تخته، خسته شده بود از بس فكراي جورواجوري رو كه تازگيها به ذهنش هجوم آورده بودن، پس زده بود. ميخواست يكبار هم كه شده اجازه بده ذهنش آزاد باشه. ميخواست به ذهنش اجازه بده به هر محدوده اي كه دلش خواست پا بذاره. ميخواست خط قرمزها رو واسهي ذهنش بشكنه. اما اگر اين سرماي لعنتي مي ذاشت.

وقتي بچه بود يه بار يه ده تومني از تو ماشين باباش دزديده بود و با دوستاش رفته بودن همش رو آلاسكا خريده بودن. بعد بابا فهميده بود و يه كشيده خوابونده بود زير گوشش. بزرگتر كه شد، شَرتر شد، شيطنتش هر روز بيشتر ميشد، داشت يواش يواش غير قابل كنترل مي شد كه يه روز ترمزش رو كشيدن. از مدرسه كه در اومده بود، با دوستاش در كوچه مقابل مدرسه شون مشغول فوتبال شده بودن. اصلا هم متوجه گذشت زمان نشده بودن. تا اينكه آفتاب غروب كرده بود. به سرعت با سر و وضع كثيف به سمت خونه دويده بود. دم در خونه بابا يقش رو گرفته بود و حسابي كتكش زده بود. بعدش هم گفته بود : (مِن بعد، يك كه تعطيل شدي اگر يه ربعه خونه نباشي همين آشه و همين كاسه). بعد از آن ماجرا از مدرسه كه در ميومد به سرعت خودش رو به خونه مي رسوند. حتي زودتر از يه ربع فرجه اي كه بهش داده بودند.

از زور سرما ديگه داشت احساس ميكرد دندوناش دارن خورد ميشن. نبايد اجازه ميداد سرما شكستش بده، شكست در برابر سرما يعني شكست برابر امشب. يه امشبه رو بايد تو زندگيش پيروز ميشد. براش مهم نبود كدوم طرف ببرن، اما امشب يكي بايد ميبرد. يا زنگي زنگ يا رومي روم.
كلاس اول ابتدايي تلفظ «د» خيلي براش سخت بود، هر وقت ميخواست بگه (دال) ميگفت (لال). معلم كلاس اول ابتدايي براي رفع اين مشكل خيلي كتكش ميزد، روزي نبود كه از دست اين معلم كتك نخورده باشه. تو خونه پدرش ميگفت (اشكال نداره چوب معلم گُله هر كي نخوره خُله، بچه تا كتك نخوره كه بزرگ نميشه)، ولي مامان ناراحت ميشد، مامان تحمل گريان ديدن فرزند رو نداشت.
وسط كلاس وقتي بچه ها احتياج به توالت رفتن پيدا ميكردن، از ترس معلم و فراش مدرسه كه توالت رفتن بين كلاس رو ممنوع كرده بودن، از زور ترس خرابكاري مي كردن، نه از فشار توالت.

احساس كرد نياز داره بره توالت، به سختي پتوهايي رو كه روي خودش كشيده بود كنار زد، بلند شد، يه دوري در اتاق زد، به سمت پنجره رفت و بيرون رو نگاه كرد، اما در واقع نگاهش فقط به تصوير بريده بريده خودش در پنجره بود.يادش رفته بود براي چي بلند شده.

چند سال بعد اواخر دوران ابتدايي پدر فوت كرد. مامان معلم بود. از اون معلمايي كه زمان شاه، حاضر نشده بودن بي حجاب سر كلاس برون. بچه آخر خانواده بود. برادر بزرگترش سرباز بود كه پدر فوت كرد. يك خواهر ديگه هم داشت كه بزرگتر از خودش و كوچكتر از برادرش بود. به اين ترتيب اون مرد بزرگ خونه شد. حس خوبي براش بوجود اومد، هر چند سخت بود ولي خوشش ميومد. از در خونه كه تو ميومد ياالله ميگفت كه مبادا نامحرم تو خونشون نباشه. اوايلش همهي خريد خونه رو مي كرد. ولي بعد يواش يواش خسته شد. سني نداشت، 11 سال كه سني نيست. اهل دعوا و معركه گيري نبود. يه بار كه ديده بود يكي از پسرهاي محل به خواهرش چيزي گفته بود، غيرتش به جوش اومده بود. اما نتيجش بادمجوني بود كه زير چشم چپش در اومده بود. زماني كه داداش مرخصي ميومد، هم خيلي خوشحال بود و هم كمي ناراحت. خوشحال به خاطر اومدن داداش و ناراحت به خاطر كم محلي هاي مامان و خواهر به اون.

احساس يكنواختي بهش دست داده بود. تصميمي گرفت. ترديد داشت كه اين كار رو بكنه يا نه، دستش رو به سمت دستگيره پنجره برد، دستگيره رو محكم تو دستش گرفت، باز مردد بود، چشماش رو بست و شروع به خواندن كرد : « بنماي رخ كه باغ وگلستانم آرزوست» و پنجره رو باز كرد.

بعد از مرگ پدر، مامان سرپرست اون شد. مامان با احساسات مادرانهي خودش سعي ميكرد فرزندش رو خوب تربيت كنه. دو سه سال بعد از فوت پدر با ازدواج برادر و خواهر، در حالي كه 12 يا 13 سال بيشتر نداشت عملا تك فرزند خانواده شد و كانون توجه مامان. مامان تحمل ديدن ناراحتي فرزند رو نداشت و هر مشكلي كه براي فرزند بوجود ميومد، حل ميكرد. آيا مامان واقعا داشت به اون كمك ميكرد؟

مامان، آه، كاش الآن اينجا بود. وجودش احساس آرامش به اون مي داد.

پسر خوبي بود، از بچگي همش تو كلش فرو كرده بودند كه براي موفقيت حتما بايد تحصيلات دانشگاهي داشته باشي. تمام فكر و ذكرش اين بود كه دانشگاه قبول بشه. بچه درس خوانيم بود. معدل چهار سال آخر دبيرستانش 5/17 شده بود. تو فاميل هم چند نفر هم سن و سال اون بودند كه اونسال كنكور داشتند.بخاطر چشم و هم چشمي هم كه شده بايد قبول ميشد. اما سال اول قبول نشد. چون شش سالگي به مدرسه رفته بود يكسال ديگه هم براي كنكور فرصت داشت.
فشار برادر و مادر در سال دوم نتيجه داد و آن سال مشهد قبول شد. از خوشحالي تو پوست خودش نمي گنجيد. يك عقده 18 ساله سر باز كرده بود، و تركشش ممكن بود به خودش هم آسيب برسونه كه به خير گذشت. ترم اول رو در خوابگاه گذروند. مامان كه خيلي خوشحال بود پسرش همجوار امام رضا شده، تصميم گرفت به مشهد بره. يك خونه اجاره كردن و مادر و پسر در مشهد مستقر شدن. دوران دانشگاه براش دوران يك خواب شيرين چهار ساله بود. حقوق بازنشستگي مامان و كمك هايي كه هر از گاهي از جانب برادر و خواهر ميشد، زندگي اونها رو بي دغدغه كرده بود و اون نيازي به كار در كنار تحصيل حس نمي كرد. عضو هيچ دسته و باندي هم نشد. مامان در كنارش بود و مراقبش. مامان خيلي حواسش جمع بود. مطمئن بود كه در نهاد پسري كه بزرگ كرده كشش به سمت انحراف وجود نداشت، ولي از رفيق ناباب خيلي ميترسيد. آخرين وصيت پدر راجع به بچه ها قبل از مرگ هم همين بود. به همين دليل روي دوستاي پسر حساس بود.
يه بار كه صورتش رو كاملا اصلاح كرده بود، مامان بهش اعتراض كرده بود و در آخر هم گفته بود: « خودت مي دوني پسرم ولي اگه الان بابات زنده بود، نمي تونسي اينجوري صورتت رو اصلاح كني ... ». اما مامان مي دونست كه پسرخوبي داره.

احساس كرد باد سرد و خشك كوير داره استخوناش رو مي تركونه، ولي تصميم نداشت به اين زوديها جا بزنه. دستگيره رو رها كرد و ناخودآگاه در اتاق شروع كرد به راه رفتن.

دخترهاي دانشگاه، از چند تاشون خوشش اومده بود. چند نفري كه با مانتو و مقنعه و كمي آرايش مي اومدند دانشگاه، اول از ديدن آنها لذت مي برد. چند بار هم كه در بيرون از دانشگاه اونها رو در وضعيت متفاوتي ديده بود، اولش زياد بدش نيومده بود. امايواش يواش به اين نتيجه رسيد كه دختر بايد چادري باشه و تمام بدنش رو بپوشونه، و فقط گردي صورتش اون هم به شكل خيلي محدودي معلوم باشه.
يه بار كه سوار اتوبوس شده بود و به سمت شهرشون ميرفت، درراه، با مردي كه بقل دستش نشسته بود، شروع به گَپ زدن كردن. تا حرف كشيد به زن گرفتن. گفت « ميخوام زن بِستونم، اما نميدونم كي رو بِستونم.» مردي كه در كنارش نشسته بود گفت:« ببين بگذار يه چيزي بهت بگم، هيچ موقع دخترِ بالاي 18 سال نگير.» پرسيد چرا؟ گفت « خوب در اين خوابگاهها اتفاقهايي مي افته كه بيا و ببين. گفتن نداره» گفت:« اما اين خوابگاهها دخترونه است و هيچ مردي حق ورود به اونها رو نداره» جواب داد « باشه، دختري كه بخواد، اصلا بدون وجود مرد هم ميتونه» پرسيد « چطوري؟» جواب داد « با خود ارضايي». مرد مي دانست كه پسر ساده لوح و خوبي در كنارش نشسته.

به ياد نداشت تا حالا مستقيم تو چشاي دختري نگاه كرده باشه. ياد گرفته بود هميشه موقع حرف زدن با دخترهاي غريبه و نامحرم سرش رو پايين بِندازه. به همين دليل خيلي از همكلاسيهاي دخترش رو فقط از روي اسم ميشناخت نه از روي قيافه. يكروز داشت تلفني با دختر خالش صحبت ميكرد، بر حسب عادتي كه بعد از پخش يك سريال تلويزيوني پيدا كرده بود، در پاسخ به يك سوال دختر خالش گفته بود: «جانم؟» مامان هم آنجا حضور داشت و بلافاصله اعتراض كرده بود كه يه مرد به دختر نامحرم نميگه «جانم».

ديگه بعد از اون اصلا دلش نمي خواست دختر بالاي 18 سال بگيره، از طرفي دختر بدون تحصيلات دانشگاهي رو هم خانواده نمي پذيرفت. يه بار اين جريان رو براي يكي از دوستانش تعريف كرده بود و اون دوستش در پاسخ گفته بود: « مگه تو تا حالا خود ارضايي نكردي، منم كردم، همه كردند، اصلا هر كَس، چه مرد چه زن، ادعا كنه تا حالا جق نزده، بزرگترين دروغگوي روي زمينه.» از رك و بي پرده صحبت كردن اين دوستش خوشش ميومد. بخصوص وقتي اينجوري تو يك مسئله اي گير كرده بود. ياد خودارضايي هاي خودش افتاد. خيلي سعي كرد از اين يكي فكرش خلاص بشه، ولي نميشد. اصلا دوست نداشت به اين موضوع فكر كنه. از اون خاطراتي بود كه هر بار يادآوريش با يك احساس گناه همراه بود. اون دوستش هم مي دونست كه اين رفيقش پسر خوبيه، ولي...
ياد روزي افتاد كه يه حرفي رو به يكي از دوستاش زده بود و اون در پاسخ گفته بود:« ها چيه، لارج شدي». گفته بود:« مرد با حيا ضرر ميكنه. اما زن با حيا سود ميكنه. مردي كه زن با حيا گيرش بياد برده.»

نميدونست چنددور دور اتاق زده ولي فكر كرد دست كم بايد 15 دور زده باشه. بايد سرگيجه ميگرفت. از خودش پرسيد:« بايد سرگيجه مي گرفتم؟». ايستاد، درست در وسط اتاق، زير لامپ، يه دفعه سرش رو بلند كرد و مستقيم تو نور لامپ خيره شد. اما نتونست مقاومت كنه. چشماش سياهي رفت، سرش گيج رفت و افتاد روي زمين.

در كلاس آنها چند نفر سني هم بودن. اوايل كه نميدونست، يكبار ريش پروفسوري گذاشته بود. يكي از دوستاش كه سني بود بهش گفته بود: «چيه ريش عمري گذاشتي؟» در پاسخ گفته بود:« همين امروز كه برسم خونه ميزنمشون، ديگه آخر عمري بيايم ريش عمري بذاريم. خدا لعنتش كنه» رفيقش ناراحت شده بود و رفته بود. اما اون متوجه علت ناراحتيه رفيقش نشد تا اينكه يه روز به خونهي دوستش رفت.آنجا بود كه از طرز نماز خوندنشون متوجه شد سني هستن. در اولين فرصت از خونه رفيقش خارج شده بود و ديگه حتي يك كلمه هم با اون رفيقش صحبت نكرده بود. اين به خواسته مامان بود. جريان رو براي مامان تعريف كرده بود و مامان ازش خواسته بود با دشمنان امام علي كه از كافر نجسترن هم صحبت نشه.
يادش مي اومد يه بار در سالهاي ابتدايي در روزهاي ماه محرم يك روز كه سر صف ايستاده بودند و مدير مدرسه داشت براشون روضه ميخوند، از امام حسين و يزيد و شمر و جريانات عاشورا ميگفت. تو صحبتهايش گفته بود « بچه ها، يزيد آدم خيلي بدي بوده، آدم خيلي كثيفي بوده، آدم نجسي بوده، هميشه از آن كوفت و زهره ماريها ميخورده و هميشه مست بوده. حتي وقتي توالت ميرفته، بعد از اينكه كارش رو ميكرده، با دستش اَن و گُه رو از توي چاه در مي آورده و مي ماليده به سرو و صورتش ...» هنوز اداهاي مدير مدرسه پشت ميكروفون كه اداي يزيد رو در مي آورد تو ذهنش بود و به وضوح اونها رو مي ديد.
داستان قطع ارتباط با اون رفيق سنيش رو براي آن دوست رُكش تعريف كرد. دوستش آرام ازش پرسيد:
- «مسيحي ها بدترن يا سني ها؟» - «سني ها»
- «يهودي ها بدترن يا سني ها؟» - «سني ها»
بعد دوستش گفته بود:« يه بار يه جايي خوندم اقوامي كه وجه اشتراك زيادي باهم دارن، بيشتر با هم مشكل دارن و با هم در جنگ و جدل هستن. نمونش هم همين جنگ خودمون با عراقيها. از هر لحاظ توي اين منطقه عراقيها خيلي بيشتر از كشورهاي ديگه شبيه ما هستن و ما به آنها ولي هشت سال با هم جنگيديم. نمونه هاي زيادي براي اين موضوع ميشه آورد. بيشترين جنگها و درگيريها بين گروههايي اتفاق افتاده كه كمترين اختلافها رو با هم داشتند.»

ديگه ايندفعه سرما هم داشت اذيتش ميكرد. به زحمت خودش رو از زمين بلند كرد و كِشون كِشون به سمت پنجره رفت و پنجره رو بست.

خيلي سعي كرده بود مال كسي رو نخوره، از حق الناس خيلي مي ترسيد. جايي شنيده بود كه: «مگه نميگن خدا بزرگِ، مگه نميگن خدا مهربانِ، نماز و روزه جزو حق الله ست. سهل انگاري در اينها رو ممكنه خدا ببخشه، ولي اگر مال مردم رو خورديد، ميشه حق الناس، خدا اختيار حق الناس رو نداره كه بخواد ببخشه، اين با عدالت خدا سازگار نيست.» در مجموع از اين حرف خوشش نيومده بود. چون با تمام اون چيزهايي كه ازبچگي تو مخش كرده بودن در تضاد بود. ولي هر چي بيشتر فكر ميكرد بيشتر به اين نتيجه ميرسيد كه اين حرف درست تر باشه. در مقابل اين حرف، حرف ديگه اي در اين زمينه بود كه بيشتر دوست داشت واقعيت داشته باشه:« نمازت رو بخون، روزت رو بگير، هركاري خواستي بكن.» اين حرفي بود كه معلم پرورشي شون در نمازخونه مدرسه دوران راهنمايي هر روز پشت ميكروفون ميگفت.

دوست داشت بلند بلند شعر بخونه، دوست داشت داد بزنه، هرچيزي كه به ذهنش برسه، مهم نبود چي، شعر، نوحه، ترانه، مرثيه، فقط دوست داشت بخونه، اما حافظش كمكش نكرد.

پسر خوبي بود، اهل فارس بود، ديار حافظ و سعدي، اما با شعر رابطه خوبي نداشت. چند بار كه در جمع خواسته بود شعر بخونه، گند زده بود و بچه ها حسابي دستش انداخته بودن. بچه ها ميگفتن حالا خوبه همشهري حافظ و سعدي هستي اينطوري ميخوني، وگرنه چيكار ميخواستي بكني. اما قرآن و مفاتيح رو خيلي خوب ميخوند. اين بيشتر همكلاسي هاش رو متعجب ميكرد. بچه هايي كه ميديدند سر كلاس ادبيات فارسي، از روي نوشته هم نميتونه معروفترين شعرهاي معروفترين شعراي ايراني رو بخونه، شعرهايي كه در طول 12 سال ديپلم، دست كم هر كدومشان رو چند بار در كتابها خوانده بود و بايد حفظشون مي كرد، اما سر كلاس معارف، اخلاق و ... قرآن و دعاهاي ديگه رو از حفظ مثل بلبل ميخوند.

اگه شعر بلد نبود بخونه، دعا كه بلد بود. با صداي بلند شروع كرد به خواندن:« ربنا اتنا من لدنك رحمهً و من بعدنا .... » اما خيلي زود خسته شد. عجب شب سرد و درازيه امشب. مطمئن بود ذهنش به نتيجه اي نخواهد رسيد و فقط اين زمان بود كه بالاخره با گذشتش اون رو از دست افكار پراكندش رها مي ساخت.

سربازيش رو افتاد قم. مامان ديگه مطمئن بود كه پسرش نظر كردست. چون دانشگاه رو كه هم جوار امام رضا شده بود و سربازي رو هم، هم جوار خواهرش حضرت معصومه. خيلي خوشحال بود كه پسرش رو طلبيدن.
اون پسر خوبي بود. از همان دوران بچگي تا وقتي كه به دانشگاه رفت و حتي وقتي فارغ التحصيل شد و به سربازي رفت و وقتي كه از سربازي برگشت و دنبال كار ميگشت، هميشه و همه جا اگه از اون صحبتي ميشد، همين دو كلمه گفته مي شد « پسر خوبيه». هيچ موقع لب به سيگار نزده بود، به كسي حرف زشتي نزده بود، به هيچ وجه امكان نداشت نمازش قضا بشه، هر روز چند صفحه قرآن و يا دعا ميخوند, اكثر اوقات ته ريش آنكادر شده اي داشت، دوران تحصيل هميشه جزو شاگردان خوب به حساب ميومد، هر پنجشنبه يك سوره قرآن براي روح پدرش ميخوند، از دست زدن به مال مردم به شدت مي ترسيد، اصلا به خودش جرات تفكر راجع به خيلي مسائل ديني نميداد، چه برسه به اينكه بخواد به آنها شك كنه، هر مسئله اي رو كه با نام دين بهش ميگفتي بدون هيچ ترديدي مي پذيرفت، ايماني محكم و استوار داشت، تا به حال با دختري غريبه ملاقات نكرده بود، هميشه از دخترها گريزون بود، هنوز بعد از 26 سال سن هر وقت زني نامحرم با اون صحبت ميكرد مثل لبو سرخ ميشد، ...آره پسر خوبي بود، چرا نباشه. بعد از گذشت 26 سال خودش هم باور داشت كه پسر خوبيه ولي حالا، اولين چيزي كه در اين 26 سال بهش شك كرده بود، بدجوري آزارش ميداد.

در جمع هاي خودمونيه بچه هاي دانشگاه، يك عضو غير فعال بود. هر موقع كارش داشتند فعال بود و هر موقع كارش نداشتند غير فعال بود. در همين گروهها مي ديد چقدر با هم سن و سالهاي خودش فرق داره و چقدر ازآنها جداست. چه عاملي باعث بوجود اومدن اين شكاف شده بود.

ياد صحبتهاي يکي از دوستاش در همين جمعها افتاد:« نسل ما قهرمان واقعي نديدن، قهرمانهاي نسل ما همه پوشالي بودن، نسل ما مرد عمل نديدن، نسل ما به هرچي دل بستن تو زرد از آب در اومد، کسي به نسل ما ياد نداد معناي واقعيه نماز چيه، همشون گفتن نماز بخونيد و هرکاري خواستيد بکنيد، نسل ما نمازخونها رو ميديد و از اونها متنفر ميشد، نسل ما اَبَرمرد نديد، قهرمانهاي نسل ما يکي يکي يا خودشون، خودشون رو نابود کردن، يا آنقدر تابوشون کردند که دل همه رو زد. نسل ما بايد خودش، خودش رو بسازه، آينده رو نسل ما ساخته ميشه نه رو نسلهاي قبل از ما، تو هم آقا پسر از نسل مايي، با اين طرز تفکر به مشکل مي خوری، به بن بست ميخوری. فقط يک نصيحت از من بشنو، يا لنت ترمزهات رو نو کن، يا اينکه آرام تر برو که اگه يه وقت ديوار بن بست رو ديدی که داره به سرعت برق و باد به سمتت مياد، زياد آسيب نبينی.»
احساس ميکرد به هيچ کدوم از اين دو نسل تعلق نداره، نه به نسل قبل از خودش، نه به نسل خودش، يک آوارهي سرگردان به دنبال ريسماني براي چسبيدن و نجات دادن خودش.

چشماش رو باز کرد، ديد روي تخت خودش دراز کشيده و سه تا پتو هم روي خودش کشيده. يادش نمي اومد کِي رفته بود رو تخت. دوباره چشماش رو بست، همه جا تاريک شد، ديگه هيچ چيز نمي شنيد، حتي سکوت رو هم نمي شنيد، ترسيد، ميخواست تغيير وضعيت بده، اما هر کاري کرد نتونست بدنش رو تکان بده، احساس کرد قدرتي بر اعضاي بدنش نداره، با تمام قوا سعي کرد دستش رو بلند کنه، اما حس ميکرد نيرويي که ذهنش به سمت دستش مي فرسته، با فشار زياد به سمت دستش حرکت ميکنه ولي يکدفعه در ميان راه تخليه ميشه، گم ميشه،از بين ميره، اصلا نميتونست تکان بخوره، آيا اين به معني فلج شدن نبود؟ مسخ شدن چي؟
احساس ميکرد تمام محيط اطرافش داره بهش فشار مياره، ديوارها و سقف اتاق. «نکنه مُردم!؟ نکنه تو قبرم!؟ نکنه اين فشار قبرِ!؟ پس کو نَکير و مُنکر!؟ من انسان خوبي بودم، من کار بدي نکردم، من نبايد فشار قبر داشته باشم...»
صداي زنگ ساعت از خواب پروندش، ساعت 4 صبح بود، دوروبرش رو نگاه کرد، بچه ها هنوز نيومده بودند، احساس کمي درد در سرش داشت، نميدونست دقيقا کِي خوابش برده اما از نزديکي افکارش حدس زد بيشتر از يک ربع يا نيم ساعت نبايد خوابيده باشه.
آيا ديشب فشار قبر رو خواب ديده بود؟ آيا اين نشاني از طرف خدا بود تا به اون بفهمونه مسير رو عوضي نرو؟ ياد نوشته اي افتاد که يه روزي در يه ناکجاآبادي خونده بود:« وقتي کسي ميميره، ازش نمي پرسن چرا مسلمون نشدي؟ چرا نماز نخوندي؟ چرا روزه نگرفتي؟ يا ازش نمي پرسن نماز صبح چند رکعته؟ بلکه ازش مي پرسن چرا خودت نشدي؟ چرا آنچه که ميتونستي بشي نشدي؟» دقيقا به اين دليل در ذهنش مانده بود چونکه با تمام اون چيزايي که از بچگي بهش ياد داده بودند فرق داشت. اين مشکلتر بود، اما نرمتر بود.
نگاه به ساعت کرد، وقت چنداني نداشت، بالاخره زمان هم داشت گذر خودش رو نشان ميداد. در تمام 26 سال زندگيش تنها درباره يک چيز شک کرده بود، و حالا اين شک داشت مسير فکريش رو عوض ميکرد: "خوب بودن کافي نيست؟".
هست يا نيست؟ آيا اين سوال، زير سوال بردن تمام گذشته اش نبود؟ کسي که خيلي کم در مورد اين مسايل کنجکاو مي شد، حالا يه دفعه درباره چيزي کنجکاو شده بود که ممکن بود به قيمت از دست رفتن ايمانش تمام بشه. کسي که 26 سال سوالي نکرده بود، حالا سوالي از خودش داشت به بزرگي مجموع سوالهاي 26 سال زندگي کسي که هر روز از خودش سوال مي کند.

در باز شد و بچه ها وارد شدن:
- « جات خالي، چه حالي كرديم امشب»
- « ناراحت نباش از طرف تو هم نايب الزياره شديم»
- « شرمندم كردين»
- « اين حرفا چيه، شرمنده آقا امام زمان باشي»
- « هممون شرمنده آقاييم، نوكر آقاييم ما»
صحبتها به آرامي به زمينه ذهنش منتقل شدن. در حالي كه رفقا داشتند از امشب و نحوه دعا و زاري و تقرب جوييشون صحبت ميكردن و به كم سعادتي اون اشاره ميكردن در ضميرش احساس كرد چقدر خوشحالِ كه امشب را در اتاق مونده، احساس ميكرد امشب را واقعا قدر دونسته.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31028< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي